قبل از عملیات والفجر ۸، یک راست به گردان حضرت معصومه(س) ، و از آنجا به پاسگاه اروند کنار رفتم. آن شب، اولین شب بود که نگهبانی می دادم. چشم و گوشم را تیز کرده بودم و با دقت همه چیز را می پاییدم. ناگهان صدای نفس نفس زدن شدیدی به گوشم خورد. سریع تلفن قورباقه ای(تلفن های سیم داری که در فواصل نزدیک برای جلوگیری از افشا شدن اطلاعات استفاده می شد) را برداشتم و به تمام خط اطلاع دادم که غواص های عراقی آمده اند. سه دسته نیرو لب دژ مستقر شدند. نزدیک تر که رفتیم، دیدیم چند تا گراز از آب بیرون آمده اند و دارند نفس نفس می زنند.
نیم ساعت بعد احساس کردم سنگ ریزه به طرفم پرتاب می شود. تلفن زدم که:"غواص ها آمده اند و از پشت سر سنگ می زنند." دوباره نیرو ها آمدند لب دژ؛ اما دیدیم یک سمور بالای درخت نشسته، خرما می خورد و هسته هایش را پرت می کند طرف من.
من را از نگهبانی برداشتند. بچه ها بد جوری نگاهم می کردند!
خاطره ای از : علی سلطانی
منبع: کتاب خاطرات زنده( خاطرات پیشکسوتان سپاه پاسداران استان قم)